غم تنهایی غم تنهایی |
|||
می نویسم نامه ای امروز هم
درد می افتد به جان این قلم
قطره ای می افتد از چشمم زمین
بغض می گیرد گلوی دفترم:
"حالمان بد نیست، غم کم می خوریم"
کم که نه، هر روز می نوشیم کم!
حالتان خوب است؟، بی ما سرخوشید؟
ما که خم گشتیم از آن ابروی خم!
دوستان هستند، هم خانه شدم
با سکوت و دوری و آوار غم!
زندگی می چرخد و تقدیر را
می زند هر جور می خواهد، رقم...
نه، مبادا از غمم غمگین شوی!
اَه، دهانت را ببند، ساکت، قلم!
نه عزیزم حال ما خوب است، خوب! چای دارد می کشد انگار دم!!! ... نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |